به راستى كه ما مردمان و، بيشتر از آن، مردان فرهيخته اى داريم. اين مردان فرهيخته ممكن است روزنامه و كتاب نخوانند، ممكن است عبادات و آداب شرعى را انجام ندهند، ممكن است در طول روز و، همچنين شب، مرتكب گناهان صغيره و كبيره بسيار شوند. ممكن است تا چشمشان به يك زن جذاب و خوش سخن مى افتد، در مقام مقايسه او با مادر بچه ها برآيند و نتيجه بگيرند كه مادر بچه ها از بس با صنعت ديگ و ديگچه سر و كار داشته، ديگر چندان جذابيتى براى آنها ندارد.

ممكن است كتابخوان و اهل سياست و تفكر هم باشند و بتوانند در عرض چند ثانيه براى شما از اوضاع جهانى چنان تحليل هاى همه جانبه و هوشمندانه اى عرضه كنند كه از اين همه دانايى و درايت انگشت به دهان بمانيد. ممكن است غير از اهل سياست اهل بزم هم باشند و مادر بچه ها را هم به همراه نبرند. ممكن است وقتى كه سخن از تمدن غرب به ميان مى آيد، براى شما شواهد فراوانى بياورند تا ثابت كنند كه مغرب زمينيان چه قدر پيشرفته اند.
ممكن است در وصف آزادى و دموكراسى ساعت ها براى شما سخنرانى كنند و فرهنگ غربيان را بستايند و فرهنگ خودمانى را زياد دوست نداشته باشند. ممكن است عاشق دلخسته فرهنگ آمريكايى باشند و برنامه هاى تلويزيون هاى لس آنجلسى را با علاقه تمام تماشا كنند و از آنها لذت ببرند.

اين امكان هم وجود دارد كه اصلاً كارى به كارهاى فرهنگى نداشته باشند و لفظ فرهنگ بر زبانشان جارى نشود. با تمام اين احوالات، همين كه سخن از حق و حقوق زنان به ميان مى آيد، چنان انسان هاى فرهيخته اى مى شوند و چنان رعايت فرهنگ برايشان مقدس مى شود كه انسان از درجات فرهيختگى و فرهنگ دوستى آنان حيران مى ماند.

در چنين حالتى، به نظر آنها، همه چيز بايد مطابق با «فرهنگ ما» پيش برود و بسيارى از كارهايى كه تا قبل از اينها اهميتى نداشته كه با «فرهنگ ما» سازگارى داشته يا نداشته مو به مو با رعايت موازين فرهنگى و شرعى و عرفى تطبيق داده شود.
سپس بى برو برگرد نتيجه مى گيرند كه اعطاى حق و حقوق به زنان با فرهنگ ما سازگارى ندارد و بهتر است سخنى از آن به ميان نيايد. البته، دانشمند ترهايشان كه ديگر خيلى اهل تحليل هاى علمى وابسته به شرايط زمانى و مكانى اند، شرايط زمانى و مكانى را هم به شرايط فرهنگى اضافه مى كنند. مضمون استدلال آنها اين است كه:
«البته، حق با شماست، ولى فعلاً وقت همه چيز هست و همه كار مى توان كرد، الا دم زدن از مساوات ميان زن و مرد.»
بدين ترتيب، چنان دژ محكم و خلل ناپذيرى از مصالح زمان و مكان و فرهنگ بر پا مى كنند كه هر جور فسق و فجورى، الا مطرح كردن حق و حقوق برابر با مردان براى زنان، به آن راه پيدا مى كند. غافل از اينكه اين «فرهنگ ما»ى بسيار عزيز چندان هم مختص «ما» نيست و از زمان سلطه فرهنگ پدرسالارى در همه جاى جهان يك درونمايه ثابت را در لباس فرهنگ ها و سنت هاى رنگ و وارنگ همه كشورها پيوسته تكرار كرده است:

فرودستى زنان و مستثنى كردن آنان از جرگه انسان ها.
منطق پدرسالارى كه بر حذف يا در پستو و اندرون نگاه داشتن زنان مبتنى است، در غرب با دموكراسى آتن در قرن پنجم پيش از ميلاد آغاز شد و انقلاب كبير فرانسه، گر چه آن را تضعيف كرد، نتوانست به سرعت آن را از ميان ببرد. احتضار اين بيمار مردنى در غرب دو قرن طول كشيد و فراز و نشيب بسيار داشت. فرهنگ پدرسالارانه و زن ستيزانه در ادبيات و معارف و قوانين بيشتر در جوامع ماقبل سرمايه دارى ديده مى شود و گر چه امروزه در تدوين قوانين مدنى بسيارى از كشورهاى جهان تلاش بر آن بوده كه حقوق بشر مبناى قانونگذارى باشد، نفوذ ريشه هاى فرهنگى ديرينه و ماندگار بخش عظيمى از فرهنگ را در بخش پدرسالارى خصوصى كه قلمرو آن خانواده است شكل مى دهد و زمينه ساز هويت هاى جنسيتى مبتنى بر نابرابرى ميان زن و مرد است.

بروز خشونت خانوادگى با وجود ارزش ها و هنجارهاى پدرسالارانه، به ويژه در جوامعى كه مردان دارايى ها را اداره مى كنند و در نتيجه قدرت اقتصادى و به تبع آن قدرت اجتماعى افزونترى بر زنان دارند كاملاً آشكار است.جيمز پرسكات (۱۹۹۵) معتقد است كه فلسفه هاى اخلاقى ثنويت گرا و ربانى ملهم از مذاهب قديمى در نشان دادن زنان به صورت موجوداتى نابرابر و فرودست سهم اساسى داشته اند و حتى ارسطو نيز هنگامى كه بر فرودستى ذاتى زنان در برابر مردان و موجه شمردن بردگى انسان ها تاييد مى نهاد، رگه هايى از غيرعقلايى بودن را با خود داشت.

ارسطو در فصل ۴ كتاب سياست خود چنين گفته است «و اما درباره مذكر و مونث، بايد گفت كه مذكر برتر است و مونث فروتر، مذكر فرمانرواست و مونث زيردست» و در همان جا افزوده كه «مؤنث ذاتاً برده اى است كه قابليت در تملك ديگران درآمدن را دارد.»پرسكات مى افزايد فيثاغورث نيز ويژگى هاى اخلاقى روشنى را درباره جنسيت بيان كرده است: «اصل خيرى وجود دارد كه نظم و روشنى و مرد را آفريده و اصل شرى كه هرج و مرج و تاريكى و زن از آن سرچشمه گرفته.» (پرسكات، ،۱۹۹۵ به نقل از جنس دوم سيمون دوبوار، ۱۹۵۳) پرسكات در همان جا اشاره كرده كه در مسيحيت و مذهب يهود نيز زن منبع شر و گناه و تباهى است.

در ادبيات بسيارى از كشورهاى جهان مى توان نشانه هاى بارز فرهنگ پدرسالار را يافت. شكسپير (مجموعه آثار شكسپير، ،۱۹۶۹ ص ۱۳۳؛ به نقل از هامپتون و ديگران، ،۱۹۸۹ ص۹) مى گويد «شوهرت ارباب تو، جان تو، نگهبان تو، سرور تو و فرمانرواى توست.» او معتقد است: «...حركتى راهبر به گناه در مرد نمى توان يافت؛ اما به يقين مى گويم كه زن سرچشمه همه تباهى هاست. بدان كه اگر دروغى هست، نيرنگ و فريبى هست، از اوست؛ اگر بوالهوسى و انديشه هاى هرز هست از اوست؛ كينه اى اگر هست او راست؛ اگر جاه طلبى و آزمندى هست؛ اگر غرورى مى شكند؛ اگر آدميزاده اى خوار مى شود؛ اگر آرزوهاى نوشين، اگر بهتان و وسوسه هست و هر آن خطا كه در وهم آدمى گنجد، بل هر آن گناه كه آفريننده دوزخ داند؛ شگفتا كه، به سهم يا تمام، بيشتر به تمام، از او برمى آيد. زان رو كه زنان بر گناه نيز پايدار نمى مانند و هر گناه را كه آنى بيش نمى پايد به بهاى گناهى به نيم عمر آن وامى نهند؛ من در ستيز با ايشان خواهم نوشت، منفورشان خواهم داشت و نفرينشان خواهم كرد.» 

حتى فرويد نيز، كه از سردمداران تفكر مدرنيسم است، با اعتقاد به وجود پيوند ميان ويژگى هاى روان شناختى و فيزيولوژيك، زمينه هاى ديدگاه كلى خود را، كه مبتنى است بر ضعف و ناتوانى سرشت زن، فراهم آورده است. انديشه هاى او در باب زيست شناسى جنسى بر اعتقاد مربوط به ويژگى هاى بارز جنس ها و تفاوت هاى ميان آنان سايه افكنده است.

خود من تا زمانى كه يكى از دوستان بسيار بادانش و فرهيخته ام اعتقاد خود را درباره ناتوانى زنان در باب تفكر فلسفى بيان نكرده بود، به عمق اين تاثيرپذيرى از انديشه فرويدى در مورد اعتقاد به ناتوانى هاى ذاتى و فيزيولوژيك زنان پى نبرده بودم. آن دوست عزيز معتقد بود كه زنان، به علت ترشحات هورمونى خود، نمى توانند تفكر انتزاعى و فلسفى داشته باشند و تنها پس از آنكه وارد دوران يائسگى مى شوند توانايى تفكر انتزاعى و نيز تفكر فلسفى را پيدا مى كنند. فرويد نيز ويژگى هاى مهم زنان را در خصوصيات زير خلاصه مى كرد:
بى ارادگى، شكنندگى و درك رشدنايافته از خويشتن، ابرمن ضعيفى كه موجب پويايى بسيار اندك ذهن است، دست كشيدن از هدف ها و آرزوهاى امكانپذير، ناتوانى از انديشه انتزاعى و پناه بردن به تخيل و كنش هاى رمزآلود. 

اما فرهنگ هر مملكتى، هر چه باشد، بايد به دو نكته توجه داشت:
نخست آنكه انسان ها حاملان منفعل و بى اختيار فرهنگ نيستند. نه تأثير اين فرهنگ در همه افراد يكى است و نه اين تأثير يكسويه است. بلكه افراد نيز خلاقانه و آگاهانه يا ناآگاهانه در فرهنگ تأثير مى نهند.دوم آنكه هيچ فرهنگى نه ازلى است و نه ابدى. اشتباه است اگر بپنداريم كه فرهنگ چيزى ايستا و تغييرناپذير است.

سلطه فرهنگ پدرسالار آغازى داشته و پايانى نيز خواهد داشت. نشانه هاى بسيارى وجود دارد كه بر اساس آنها، اگر هم نتوان وجود دوران مادرسالارى را به طور قطع ثابت كرد، مى توان به يقين حكم كرد كه دوران پدرسالارى يا مردسالارى هم ازلى نبوده است. وجود اسطوره هاى فراوان در فرهنگ همه كشورها كه از الهه ها يا شاهان زن روايت مى كند، وجود جوامع مادرتبار، در دوران معاصر و وجود جوامعى ابتدايى در همه قاره هاى دنيا كه در آنها زنان نان آوران و تصميم گيرندگان اصلى شيوه هاى معاش اند يا دست كم نظام مردسالارى بر آنها حاكم نيست، گواهى است بر اين مدعا.

از همين رو، در هيچ كجاى جهان مردسالار احياى هيچ حق و حقوقى از زنان به آسانى و بدون مقاومت «فرهنگ ما»، كه همان فرهنگ صاحب امتيازان جامعه است، به دست نيامده، اما در هيچ كجاى دنيا نيز فرهنگ تبعيض نهادن ميان انسان ها، از زن و مرد گرفته تا سياه و سفيد و …ماندگار نبوده و نتوانسته در درازمدت در برابر حركت هاى افرادى كه در جامعه پايگاه فرودست براى آنان قايل شده اند مقاومت كند.
فرهنگ كشورهاى غربى گواهى است بر اين مدعا كه اگر بنا بود ماندگار بماند، آن نيز با حقوق بشر و حقوق زنان سنخيتى نداشت. بنا براين، اين استدلال كه فرهنگ ما با حقوق زنان و كنوانسيون منع كليه اشكال تبعيض بر ضدزنان سازگار نيست، فقط توجيهى است براى مقاومت در برابر جنبش هاى برابرى طلبانه.

نویسنده: نيره توكلى

منابع: مايلز، رزاليند، زنان و رمان، ترجمه على آذرنگ، تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۸۰. Prescott, S. & Letko, C. (1977). Battered women: A social psychological perspective. In M. Roy (Ed.), Battered women: A psychosocial study of domestic violence (pp. 72-96). NewYork: Van Nostrand Reinhold. Thompson, Kenneth (1996), Key Qutations in Sociology, Routhledge, London and New York.